خاطرات اردو 2

ساخت وبلاگ

امکانات وب


یکی از بچه‌ها رفته بود دست شویی و کارش یکم طولانی شده بود.
وقتی بیرون آمد یکی از بچه‌ها او  را دید و گفت:فلانی کم‌کم داشتیم نگرانت می‌شدیم. می‌خواستیم بیایم برا آزاد کردنت سند بذاریم.
به نقل از محمدسالاری

وبلاگ جهادیهای 95...
ما را در سایت وبلاگ جهادیهای 95 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oj95o بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 11:17